برای دمی با تو بودن دلم، به اجبار حرف از غزل می زند
در این لحظه هایی که در هر نفس، سرود خداحافظی خوانده ای
دل من برای وصال تو باز، نت عشق را یک نفس می زند
پس از آن همه آشنایی کنون، نگاهم به پیش تو بیگانه است
وگرنه چرا این نگاهت هنوز،در عشق رارنگ شب می زند؟
میان هجوم ورق های من، مرور خط شعر تو خوش تر است
"ولی دردلم حس پیچیده ایست،که انگارچشمت کلک می زند"
من از قافیه، وزن، آهنگ، شعر، به جز عشق چیزی نفهمیده ام
که در متن اشعار بی وزن من، غروب نگاهت قدم می زند
تو را ای غریبه و ای آشنا، دوباره سه باره ورق می زنم
که زنجیر این فاصله بین ما، درون دلم زنگ غم می زند